داستانک
قراره فقط با این سه تا کلمه یه داستان کوچک بنویسم..اگه قشنگ بود نظر بزار:
شمع,شانه,شدت
هوابسیار سرد بود....سارا به شدت باریدن برف نگاه می گرد...میدانست که الان باید خانه او نیز مانن خانه های دیگران گرم با شومینه روشن باشد....اما در خانه کوچک و سرد او فقط شمعی روشن بود ....آرام شانه را از روی میز آرایش برداشت و موهای خود را شانه زد.....شانه را در مقابل شمع قرار داد...تار های بلند خود را دید که در گذر زمان به شدت سپید شده بودند.....برای چندمین بار به زمستان بیرون پنجره نگاه کرد..این چندمین زمستان سرد عمر سارا بود که به تنهایی سپری می شد؟؟؟؟؟....شاید تعدادش از دست خودش نیز در رفته بود....این چندمین زمستان او بود که با یک شمع سپری میشد؟؟؟؟....او فقط این را میدانست که قلبش مانند هوای بیرون سردو تاریک شده.....نا امید از همه چیز و تنها...شاید تنها ارزویش در عید کریسمس این بود که تنها نباشد تا خونه اش گرم و روشن باشد .....اما دیر بود
چند روز بعد زمانی که همسایه هایش جسم سرد او را در کنار یک شمع که به خاطر شدت سوزش هوا از پنجره های بازشده خاموش شده و در دستش شانه ای بود یافتند...و در اندوه این بودند که چرا زود تر سراغی از پیرزن تنهای شب های سرد نگرفتند......نمیدانستند که آرزوی سارا این بود... اما دیر بود چون سارا خود پنجره ها را باز کرد تا به همه ی خاموشی های زندگیش زود تر پایان بدهد.........