گل یخ

چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم همین مرا بس که کوچه ای باشد و باران وخدایی که زلال تر از باران است

گل یخ

چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم همین مرا بس که کوچه ای باشد و باران وخدایی که زلال تر از باران است

درباره بلاگ
گل یخ

وقتی سکوت خدا را در برابر عبادتت دیدی،

نگو خدا با من قهر است.

او به تمام کائنات فرمان سکوت داده،

تا حرف دل تو را بشنود

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان
۰۳ مهر ۹۲ ، ۱۵:۳۸

استاد

 

دانشجویی به استادش گفت:

استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم ان را عبادت نمی کنم.

 

استاد به انتهای کلاس رفت و به ان دانشجو گفت : ایا مرا می بینی؟

 

دانشجو پاسخ داد : نه استادوقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

 

استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید

۱۶ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۵۸

داستانک

قراره فقط با این سه تا کلمه یه داستان کوچک بنویسم..اگه قشنگ بود نظر بزار:

شمع,شانه,شدت

هوابسیار سرد بود....سارا به شدت باریدن برف نگاه می گرد...میدانست که الان باید خانه او نیز مانن خانه های دیگران  گرم با شومینه روشن باشد....اما در خانه کوچک و سرد او فقط شمعی روشن بود ....آرام شانه را از روی میز آرایش برداشت و موهای خود را شانه زد.....شانه را در مقابل شمع قرار داد...تار های بلند خود را دید که در گذر زمان به شدت سپید شده بودند.....برای چندمین بار به زمستان بیرون پنجره نگاه کرد..این چندمین زمستان سرد عمر سارا بود که به تنهایی سپری می شد؟؟؟؟؟....شاید تعدادش از دست خودش نیز در رفته بود....این چندمین زمستان او بود که با یک شمع سپری میشد؟؟؟؟....او فقط این را میدانست که قلبش مانند هوای بیرون سردو تاریک شده.....نا امید از همه چیز و تنها...شاید تنها ارزویش در عید کریسمس این بود که تنها نباشد تا خونه اش گرم و روشن باشد .....اما دیر بود

چند روز بعد زمانی که همسایه هایش جسم  سرد او را در کنار یک شمع که به خاطر شدت سوزش هوا از پنجره های بازشده خاموش شده و در دستش شانه ای بود یافتند...و در اندوه این بودند که چرا زود تر سراغی از پیرزن تنهای شب های سرد نگرفتند......نمیدانستند که آرزوی سارا این بود... اما دیر بود چون سارا خود پنجره ها را باز کرد تا به همه ی  خاموشی های زندگیش زود تر پایان بدهد.........

۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۰۹

مهمانی

مهمونی رفتن رو دوست دارم ......مخصوصا وقتی که همه باشن....دسته جمعی باشیم و بگیمو بخندیم....

یادمه وقتی بچه بودم می رفتم مهمونی و زمانی که موقع خدافظی می رسید غصم می گرفت که دوباره می رم خونه و تنها میشم......

بعد از مهمونی همش می گفتم کاشکی زمانی بود که تازه داشتیم می رفتیم .....

کاشکی اونموقع بود..تا یه مدت همینجوری بودم...ولی بعد دوباره به خودم دلگرمی میدادم که آره بابا بازم میریم.......مشکلی نیست که..

حالا هم تازه مهمونی تموم شده..یه مهمونی خیلی بزرگ که میزبانش مهربون ترین مهربون هاست.....میزبانی که یک ماه ما رو مهمونش کرد......چه لحظه های زیبایی رو به ما هدیه کرد....

دلم لک زده برا اون روزای خوب .......و چه سخته که بخواییم یک سال دیگه صبر کنیم تا برگرده....

نمیدونم چرا وقتی این مهمونی اغاز میشه یه سری ها نمیان .....نمیان که لذت ببرن از لحظه هاشون..اما اینو میدونم که همیشه تو مهمونی شرکت می کنم....

من عاشق مهمونی خدام.........

۱۰ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۴۳

دل نوشته

 

زانوهامو بغل کرده بودمو نشسته بودم کنار دیوار 

دیدم یه سایه افتاد روم 

سرم رو آوردم بالا 

نگاه کرد تو چشمام، از خجالت آب شدم 

تمام صورتم عرق شرمندگی پر کرد 

گفت:تنهایی 

گفتم:آره 

گفت:دوستات کوشن؟ 

گفتم: همشون گذاشتن رفتن 

گفتی: تو که می گفتی بهترین هستن! 

گفتم:اشتباه کردم 

گفتی: منو واسه اونا تنها گذاشتی 

گفتم:نه 

گفتی:اگه نه،پس چرا یاد من نبودی؟ 

گفتم:بودم 

گفتی:اگه بودی،پس چرا اسمم رو نبردی ؟ 

گفتم:بردم، همین الان بردم 

گفتی:آره،الان که تنهایی،وقت سختی 

گفتم:…..(گر گرفتم از شرم-حرفی واسه جواب نداشتم) 

-سرمو انداختم پایین-گفتم:آره 

گفتم:تو رفاقتت کم آوردم،منو بخش 

گفتی:ببخشم؟ 

گفتم:اینقدر ناراحتی که نمی بخشی منو؟ حق داری 

گفتی:نه! ازت ناراحت نبودم! چیو باید می بخشیدم؟ 

تو عزیز ترینی واسم،تو تنهام گذاشتی اما تنهات نذاشته بودمو نمی ذارم 

گفتم:فقط شرمندتم 

گفتی:حالا چرا تنها نشستی؟ 

گفتم:آخه تنهام 

گفتی:پس من چی رفیق؟ 

من که گفتم فقط کافیه صدا بزنی منو تا بیام پیشت 

من که گفتم داری منو به خاطر کسایی تنها می ذاری که تنهات می ذارن 

اما هر موقع تنها شدی غصه نخور،فقط کافیه صدا بزنی منو 

من همیشه دوست دارم،حتی اگه منو تنها بزاری، 

همیشه مواظبت بودم،تو با اونا خوش بودی،منو فراموش کردی تو این خوشی 

اما من مواظبت بودم،آخه رفیقتم،دوست دارم 

دیگه طاقت نیاوردم،بغض کردمو خودمو انداختم بغلت،زار زدم،گفتم غلط کردم 

گفتم شرمنده ام،گفتم دوست دارم،گفتم دستمو رها نکن که تو خودم گم بشم 

گفتم دوست دارم 

گفتم: داد می زنم تو بهترین رفیقیییییییییییییییی 

بغلت کردم گفتم:تو بن بست رفیقی 

یک کلام،
خدا تو بهترینی

۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۳۸

یادت باشه

وقتی کسی در کنارت هست،خوب نگاهش کن

به تمام جزئیاتش...
 

به لبخند بین حرف هایش..
 

به سبک ادای کلماتش،
 

به شیوه ی راه رفتنش،نشستنش..
 

به چشم هاش خیره شو..
 

دستهایش را به حافظه ات بسپار...
 

گاهی آدم ها انقد سریع میروند،که حسرت یک نگاه سرسری را هم به دلت میگذارند....................:(